جدول جو
جدول جو

معنی به افتاد - جستجوی لغت در جدول جو

به افتاد
(لِ)
بهبود. (فرهنگ رشیدی) :
بحکم نظر در به افتاد خویش
گرفتند هریک یکی راه پیش.
سعدی (از فرهنگ رشیدی).
لغت نامه دهخدا
به افتاد
بهبود
تصویری از به افتاد
تصویر به افتاد
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بر افتادن
تصویر بر افتادن
از میان رفتن، نابود شدن، از مد افتادن
فرهنگ فارسی عمید
(بِهْ اُ دَ /دِ)
کنایه از بهبود باشد و بهبود بمعنی خیریت. (برهان). بهبود بیمار است یعنی خیریت و به بودن. (آنندراج) (انجمن آرا). تندرستی و صحت.
لغت نامه دهخدا
(لِ ءَ)
به افتاد. تندرستی. صحت.
لغت نامه دهخدا
(مُ وَ لَ)
ساقط شدن بچه. ناقص کردن بچه. بچه قبل از موعد بدنیا آمدن. سقط. (یادداشت مؤلف). سقط جنین.
لغت نامه دهخدا
(نُ بَ)
با یکدیگر تلاقی کردن. بیکدیگر رسیدن:
چهار کس را داد مردی یک درم
هر یکی از شهری افتاده بهم.
مولوی.
، که درد نیارد. که موجب درد نشود: کافور، آمپولی بی درد است، بی غم و اندوه. بی مصیبت و اضطراب:
رخ بدسگالان تو زرد باد
وزان رفته جان تو بی درد باد.
فردوسی.
از آن کشتگان شاه بی درد باد
رخ بدسگالان تو زرد باد.
فردوسی.
، بی زحمت. بی اذیت:
می خوری به که روی طاعت بی درد کنی
اندکی درد به از طاعت بسیار مرا.
خاقانی.
- بی دردسر، بی زحمت. بی رنج و اذیت.
، مجازاً، آن که تأثر و تألم از نکوهش ندارد. بی غیرت. بی ننگ و عار یعنی ملازم ننگ و عار. آنکه اورا لوم لائم و نکوهش نکوهنده اثر نکند. لاابالی. بی عار و ننگ. بی ننگ و عار. بی حمیت. (یادداشت مؤلف) :
نه اشک روان نه رخ زردی
اﷲ اﷲ تو چه بی دردی.
شیخ بهائی.
، بیرحم و نامهربان. (ناظم الاطباء). بیرحم. شقی، یکی از اسماء معشوق. (از آنندراج). و رجوع به درد شود
لغت نامه دهخدا
(تَهْ کَ دَ)
کنایه از ریختن دزدان بر سر مردم و غارت کردن مال ایشان باشد. (برهان) ، زیان و نقصان رسیدن. (از برهان). رجوع به راه افتادن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از به اوفتاد
تصویر به اوفتاد
تندرستی صحت، بهبود رفاه حال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهم افتادن
تصویر بهم افتادن
با هم گلاویز شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از به اتفاق
تصویر به اتفاق
همراه
فرهنگ واژه فارسی سره
از میان رفتن، نابود شدن، نابود گشتن، نیست شدن، ورافتادن
متضاد: روآمدن، ملغا، منسوخ گشتن، منسوخ شدن، متروک شدن
متضاد: متداول شدن، رایج گشتن، باب شدن، قلع وقمع شدن، منقرض شدن، انقراض یافتن، ازمد افتادن، دمده شدن
متضاد: باب شدن، مد
فرهنگ واژه مترادف متضاد